دلم اغوشت رامیخواهد.........( عشقم)
+عشقم میدونم دیگه نیستی میدونم.امادلم........دلم باورندارد.بگوبااوچه کنم؟
من مي دانم
دلم تا همیشه در وسط ترین
نقطه ی زندگیت جا مانده است ...
جایی بین خواستن و نخواستن ...
جایی بین بودن و نبودن ...
جایی بین رفتن و نرفتن ...
جایی بین ....... این نقطه های خالی ...
جا مانده ام
ایـن بــار چَشمـــانـَـم بـــاز بــود
کِـه تـو گُــم شــدی
پیـدایــت کـِــه کـــردمـ
...
در آغـــوش دیگــــری بـــــودیـــ
دیگــر قـــاصِـدک هــا
بـِـه دَستـــ مـــا نِـمیرسنــد! چـــون شَــرم دارنــد
پِیغــــام چَنــد نَفــــر را
بـِــه یـــک مَقصـــد بِبـــَـــرنـــد!!
روزگـار لَعنتــی ...
هـــَـــــــــر سـازی کِـه زدی رَقصیـدمـ.
بـی اِنصـاف یکبــار هَـم تـو بِـه سـاز مَـن بـِــرقــص ؛
ببیــــــــن ...
دِلــمـ چـِـه " شـــــــــــوری " میـزَنـد ...؟!
- هزاران کاش
در من فرياد ميکند
.
.
بی تو
مدتـهاستــ کــه کــوچــانــــده ام ..
بـُــغـضـــ هــایـ ِ بـی آشـیــــانــه را ...
بـــه لـــبخـَــنـدهــــایـ ِ نــــاشـیـــــانــه..!
پَـرگــــار هـای خــوبـی شُـده ایــم ،
هَمــدیگـــر را خـــوب دور مـــی زَنیــــــم...
دلتنگم!
برای کسی که مدتهاست،
بی آن که باشد،
هـر لحـظه،
زنـدگی اش کـرده ام !
هذیـ‗__‗ـان میگوید لبـ‗__‗ـانت
چیـ‗__‗ـز ی شبیه "دوستـ‗__‗ـت دارم"
بر خـ__ـلاف چشمانـ‗__‗ـت...
رقيــب مَـــن:
بِهشــت چِشمــــاش مــــال تـــو،
مـَــن تــو نِگــــاش گُـــر میگیـــرمـ
تـــو مِهـــربــونــی شــو میخــــوای،مـَـــن واســـه اَخمهــــــاش میمــــیرَمــ
نمي دانــم
چــرا بيــن ايــن همــه ادم
پــيــله کــرده امــ
بــه تــو
شــايد فــقط با تــو
پــروانــه مي شـــوم
ســنـگـيــنــي گـفــتــه هــايــم
بــه سـنــگـيــنـي گــوش هــايـتــ دَر . . .!
چِـه کلمـِـه مََََََََََظلــومــي استــــ
" قِســمَت "
تَمــــام ِ تَقصــیرهـــاي مــا را بـِـه عُهــده مــی گیـــرَد
زندگي چيره ي ناچيزي ست
مثل يك فنجان چاي
و كنارش عشق
مثل يك حبه ی قند
زندگي را با عشق نوش جان بايد كرد ... !
احتیاج به شراب نیست.
یک استکان چای هم دیوانه ام می کند..
وقتی که میزبان ،
چشمانِ تو باشد.
اینطور نمیشود
باید یک غریق نجات همیشه همراهم باشد
غــرق در فـکرت شدن اصلا دست خودمــ نیست.....
به دلتنگی هایمـــ دست نزن
می شكند بغضــمـــــ یك وقت !!
آنگاه غرقـــــ می شوی
در سیلابـــــ اشكهایی كه
بهانه ی روانــــــ شدنش هستی !! . . .
شده ام سنگ صبور روزگار.....
دارد تمام غم هاي ديرينه اش را يك جا به خوردم مي دهد...
دیگر تنهاییم را با کسی قسمت نخواهم کرد...
یک بار قسمت کردم چندین برابر شد!
هوای مُردن
بیخ گوش من است
همانجایی که روزی
رد نفسهای تو بود
هــرگــاه صـدای جـدیـدیــ سـلام مـی کنـد
تپــش قــلب مــی گیــرمـ!
مــن دیگــر کشـش خــدا حــافظــی نــدارمـ
مـــرا ببخـش
کــه جــوابــ ســلامــتــ را نــمی دهـــمـ!!...
چـرا سـاکـت نـمـی شـوی؟
صـدای نـفـس هـایـت . . . در آغـوش ِ او
از ایـن راه ِ دور هـم آزارم مـی دهـد !!!
لــعــنــتــی . . . آرامـتـر نـفـس نـفـس بـزن !
بیـــا “خــّر” هـــایـتــ را بگیـــر
دیگـــر تـــوانــ عبــور دادن آن هـــا را از پــُل نــدارمـ
وقتــی مــی دانـــمـ کــه در آخـــر مثــل همیشــه خــواهــی گفــتــ
“مـــا بــه درد هــم نمــی خــوریــمـ” . . .
تو کیستی؟
هان؟
یادم آمد...
...
تو همانی که روزی با پاهایت آمدی
و نماندی و رفتی!!!
و من...
من همانم
که روزی با دلم آمدم و ماندم و ماندم
من و تــــــــو
برای رسیدن به هم
هیچ چیز کم نداریم به غیر از یک معجزه ...!!
برایت آسمانی خواهم کشید
پر از ستاره های همیشه نورانی
تو در کنار من روی ابرها
من غرق آنهمه مهربانی
چقــدر باید بگذرد؟؟
تا مـن
در مـرور خـاطراتم
وقتی از کنار تــو رد می شوم.
تنـــم نلــرزد…..
بغضــم نگیــرد…..
گاهے دلمـ از ـهر چه آدمـ است مے گیرد...!
گاهے دلمـ دو کلمه حرف مهربانانه مےخواهد...!
نه به شکل ِ دوستت دارم و یا نه بــ ِ شکل ِ بے تو مے میرمـــ...!
ساده شاید ، مثل دلتنگ نباش... فردا روز دیگر ے ست !
نقــّـــــــــاشِ خــــوبی نــــبودم...
اما
ایـــــــــــــن روزها...
به لطـــــــــــفِ تــــــــــو...
انـــتظــــــار را دیـــــــــــدنی میکـــــِـــــــشـَـم....!!!!
و
درخت هم که باشی
من
دارکوبی می شوم
...
که هفتاد و سه بار
در دقیقه
تو را می بوسد......
مـــــنــــ
ســوســـو ميـــزنـــمــ
فــانـــوس ها تــمــاشـــايــمـــ ميــكــنــنــد

به خــداحافــظـی تــلـخ تـو سـوگــنـد نــشــد
کـه تـو رفــتـی و دلـم ثـانـیـه ای بـنـد نـشـد
بـا چـراغـــــی هـمه جـا گـشـتـم و گـشـتـم در شـهـر
هـیــچ کـس ! هــیـچ کـس ایـنجا به تـو مانـنـد نـشـد
خواسـتـنـد از تـو بگویـنـد شـبـی شـاعـرها
عـــاقـبـت بـا قــلــم شــرم نوشـتـنـد : نـشـد
بر تمام قبر های این شهر
بوسه بزن
شاید به یاد بیاوری
کجا مرا جا گذاشتی...
من در تنها ترین قبر این شهر خفته ام
صدای کلاغها را می شنوی؟
دارند برایم فاتحه می خوانند.....!!
من شیفته ی میزهای کوچک کافه ای هستم...
که بهانه نزدیک تر نشستن مان می شود...
و من ...
روبه روی تو ...
می توانم تمام شعر های نگفته دنیا را یک جا بگویم
!............!
نمی شود دوستت نداشت
لجم هم که بگیرد از دستت
دفترچه ی خاطراتم
پر از فحش های عاشقانه میشود!!!...کاش می دانستیبعداز آن دعوت زیبا به ملاقات خودتمن چه حالی بودم!خبر دعوت دیدارت چونکه از راه رسیدپلک دل باز پریدمن سراسیمه به دل بانگ زدمآفرین قلب صبورزود برخیز عزیزجامه تنگ در آروسراپا به سپیدی تو درآ .وبه چشمم گفتم :باورت می شود ای چشم به ره مانده خیس؟که پس از این همه مدت ز تو دعوت شده است !چشم خندید و به اشک گفت بروبعداز این دعوت زیبا به ملاقات نگاه .و به دستان رهایم گفتم:کف بر هم بزنیدهر چه غم بود گذشت .دیگر اندیشه لرزش به خود راه مده !وقت ان است که آن دست محبت ز تو یادی بکندخاطرم راگفتم:زودتر راه بیفتهر چه باشد بلد راه تویی.ما که یک عمر در این خانه نشستیم تو تنها رفتیبغض در راه گلو گفت:مرحمت کم نشودگوییا بامن بنشسته دگر کاری نیست .جای ماندن چو دگر نیست از این جا برومپنجه از مو بدرآورده به آن شانه زدم
و به لبها گفتم :خنده ات را برداردست در دست تبسم بگذارو نبینم دیگرکه تو برچیده و خاموش به کنجی باشیمژده دادم به نگاهم گفتم:نذر دیدار قبول افتادستومبارک بادتوصل تو با برق نگاهو تپش های دلم را گفتم :اندکی آهستهآبرویم نبریپایکوبی ز چه برپا کردینفسم را گفتم :جان من تو دگر بند نیااشک شوقی آمدتاری جام دو چشمم بگرفتو به پلکم فرمود:همچو دستمال حریر بنشان برق نگاهپای در راه شدمدل به عقلم می گفت :من نگفتم به تو آخر که سحر خواهد شدهی تو اندیشیدی که چه باید بکنیمن به تو می گفتم: او مرا خواهد خواندو مرا خواهد دیدعقل به آرامی گفت :من چه می دانستممن گمان می کردمدیدنش ممکن نیستو نمی دانستمبین من با دل او صحبت صد پیوند استسینه فریاد کشید :حرف از غصه و اندیشه بس استبه ملاقات بیندیش و نشاطآخر ای پای عزیزقدمت را قربانتندتر راه بروطاقتم طاق شدهچشمم برق می زد /اشک بر گونه نوازش می کرد/لب به لبخند تبسم می کرد/دست بر هم می خوردمرغ قلبم با شوق سر به دیوار قفس می کوبیدعقل شرمنده به آرامی گفت :راه را گم نکنیدخاطرم خنده به لب گفت نترسنگران هیچ مباشسفر منزل دوست کار هر روز من استعقل پرسید :؟دست خالی که بد استکاشکی ...سینه خندید و بگفت :دست خالی ز چه روی !؟این همه هدیه کجا چیزی نیست !چشم را گریه شوققلب را عشق بزرگروح را شوق وصاللب پر از ذکر حبیبخاطر آکنده یاد ....











