خدا جان ، دیگر توان خواستن ندارم ؛ امشب ، تو دعا کن
آنقدر هوای حوصله ام سرد است ، که انگشتان احساسم سِر شده است .
خدا جان ، دیگر توان خواستن ندارم ؛ امشب ، تو دعا کن . . .
من می گویم : آمین

گاهے فقط בلتـ میخواهـב
زانو هایتــ را تنگــ בر آغــوش بگیرے ...
گوشـﮧ تریـن گوشـﮧ اے کـﮧ مے شناسے بنشینے
و فقـط نگاه کنے...
چقـבر בلت براے یکــ خیال راحت تنگـــ مے شوב...
تنهایی یعنی عبـور می کـنــم هـر روز
از کنـارِ نـــیمکت هـای خالـی پـارک ...
طـوری کـه
انــگار کـسی در نـیـمکـت هـای آخـریـن
انـتـظـارم را می کـشد ...
و بـه آن جـا کـه می رسم
بـــــایـد ...
وانـمـود کـنم کـه بـاز هــم دیــر رسیـده ام




